» انـعــــکـاس «

ساخت وبلاگ
پرسیده بود به نظرت این رابطه به سرانجام می رسه؟ بعد از یک نگاه طولانی، گفت: "اصلا دوستم داری؟" نه ندامت چشماش... نه عجز صداش، حسی که از دست رفته بود رو برنمیگردوند!           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 50 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39

معجزه تمام چیزی بود که بهش نیاز داشت! وقتی همه راه ها رو خراب کرده باشی... وقتی نه پل که حتی یه طناب پوسیده نمونده باشه که بهش چنگ ننداخته باشی... وقتی یه طرفه خواسته باشی درست کنی و نشده باشه... و با حسی که دلم نمیاد به صراحت بگم “حماقت!” دلت نیاد همه چیو رها کنی، معجزه تنها چیزیه که بهش نیاز داری! معجزه ای که میدونی رخ نمیده! میدونی هیچ زخمی رو درمان نمی کنه! میدونی هیچ جراحتی رو حتی التیامم نمیده! رد طناب هایی که با دستهای نحیفت کشیدی و زورت نرسیده حتی           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 54 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39

گفت: "چشمات ناآرومه!" گفتم: "خوب میشه!" از پلکان تق و لق کافه که داشتیم بالا می رفتیم گفتی: "استرس دارم! انگار میخوای چیزی بگی!" گفتم: "نه – حرف خاصی ندارم!" رسیدیم و جای همیشگی نشستیم! امریکانوی تو و چای و کیک شکلاتی همیشگی من اومد! شروع کردی به تیکه کردن کیک و گفتی: "آخر یاد نگرفتی کیکو خودت تیکه کنی!" یه تیکه کیک گذاشتی دهنمو گفتی: "دیوونه میشم فکر می کنم کسی بعد از من کیک بذاره دهنت!" به شمعدونیای پشت پنجره نگاه کردم! چهار فصل این خیابونو دیده بودیم.           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 50 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39

اولین باری که اومده بود نشسته بود روی مبل زیر پنجره... پاییز بود و به خاطر کرونا لای پنجره باز... آروم نشست. از حالت چشمهاش میشد فهمید پشت ماسک یک لبخند بزرگ قایم کرده... اما وقتی شروع کرد به حرف زدن صداش می لرزید... با تعریف ماجرا هیجانش بیشتر و بیشتر میشد... مشخصا دنبال تایید بود... دلم می خواست بهش بگم کاش هیچ وقت این ذوق و هیجان عادی نشه و همیشه این روزها یادت بمونه... آخرین باری که اومد، نشست روی مبل روبروم...           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 46 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39

خسته بود... از طبقه پنجم به حیاط خلوت نگاه کرده بود از پشت پنجره های دو جداره به خیابون از بالای پل عابر پیاده به اتوبان از بالای پل های روگذر به زیرگذرهای چندین طبقه به سقف نگاه کرده بود به شیروونی به اون شاخه محکم درخت به همه قرصها نگاه کرد به بعدش به جسم خودش تو حیاط خلوت وسط خیابون زیر ماشینهای زیرگذر معلق از سقف از درخت آرام در رختخواب پهن شده به سمت قبله!           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 57 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39

خوابش نمیبرد... مطمئن بود الان دور به میزی نشستن و عادی و روتین می نوشن! بعدترش پرسیده بود از اون شب و طفره رفته بود از جواب! دوباره پرسید و جوابی که میدونست رو شنید! انگار قلبش یهو آروم شد... تپش هاش کم و کمتر شد! و با جمله بعدش به مرز ایستادن رسیده بود! "دیگه تعهدی ندارم!" نیازه! نیازه یه وقتی تا تهش بری... حتی از تهش اونورتر! تو اوج ول نکنین که حسرت به دلتون بمونه! برسین به اون نقطه که شروع کردین! تا اون بی تعهدی قبل شناخت هم! همو تموم کنین! حسرت هیچ           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 50 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39

6 روز دیگه برای اولین بار میریم کافی شاپ! یه کافه دنج که تو محله قدیمیه شهرمونه! از پله های پوست پوست شده اش که میریم بالا با یه خونه قدیمی دوست داشتنی ولی پرهیاهو رو به رو می شیم! پسر و دختر دارن مافیا بازی می کنن... تو اتاق کوچولوی رو به رومون چندتا دختر و پسر دارن می نوشن... منو تو کنار هم دور یه میز قدیمی میشینیم که سر تا سرش خاکه! و ویوی پنجره یه طاقچه پر از تار عنکبوته! چایی سفارش میدیم... چای دمی لاهیجان! سیگارتو روشن می کنی و بهم می گی: "می خوامت!           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 53 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39

در جواب یه مشت چرای الکی... در پاسخ به فرافکنی های همیشگیش... داد زدم! دادی که بیشتر شبیه جیغ بود! و در ادامه با تمام توانی که داشتم به سینه اش کوبیده بودم! استیصالشو دیدم ولی ندامت نه! یه ری اکشن اشتباهتر به اکشن اشتباه! چه می کنن با آدمیزاد که سر میره و به جنون می رسه!           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 47 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39

وقتی خاله مرد… از اینجا تا تهران دعا میکردم خاله زنده شه… حتی وقتی آروم رو سنگ غسالخونه داشتن می شستنش منتظر بودم چشماشو باز کنه! ولی نکرد! مرد! التماس و انتظار من تاثیری تو واقعیت نذاشت! چندماهه هر لحظه منتظرم شرایط برگرده! همون شرایطی که من انتخابش کردم! ولی بر نمیگرده! باید قبول کنم بازم انتظار من تاثیری تو چیزی که از دست دادم نداره! پذیرش تنها چیزیه که بهش نیاز دارم. تنها چیزیه که واقعیت داره.           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 39 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39

از در خونه که اومدم بیرون یه باد خیلی خنک رو به سردی... از اونا که حس عشق میدن... از اونا که دست گرم یکی تو دستاته و این خنکای سرد رو برات دلپذیرتر می کنه... خورد به صورتم! قلبم ریخت... یادم اومد این خنکای نسیمو کنار ساحل متل قو خیلی خوب حس کرده بودیم! اونجا که نامجو داشت برای مرغاهای دریایی میخوند: "گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو" اونجا که چای لاهیجانو ریختیم تو آبجوش فلاسکو تا دم اومدنش رفتیم لب ساحل زیر           » انـعــــکـاس «...
ما را در سایت           » انـعــــکـاس « دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : negahe-no بازدید : 42 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39